یک روز قبل از اعدام …(داستان)
بهترین ها
بهترین های بورس ، اخبار و کسب درامد



     
    نيمه شب بود که يه عده با صداي خيلي زياد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بين بچه ها به “ادوارد” معروف بود، با لگدهاي آرومي که به کتف من مي زد من رو بيدار کرد. من روي پايين ترين تخت از تختهاي سه طبقه زندان مي خوابيدم چون به خاطر مشکل کليه ام بايد چندين بار به توالات مي رفتم.

     

    ادوارد از من خواست که باهاش بيرون برم و بدون اينکه به من چيزي بگه من رو به سمت اتاق زنداني هاي اعدامي مي برد! ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هيچي نپرسيدم چون مي دونستم که مراسم اعدام اينطوري نيست! به سلول انفرادي فرانسيس که رسيدم ديدم که با طناب خيلي محکم به يه صندلي بستنش! ادوارد بهم گفت که فرانسيس مي خواسته خودش رو بکشه! مي خواسته خودش رو از سقف حلق آويز کنه!

     
    من از شدت تعجب داشتم شاخ در مي آوردم. چون همه مي دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسيس رو تيرباران کنند! اون چرا مي خواست درست شب قبل از تيربارانش خوش رو بکشه؟ از ادوارد پرسيدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتي توهين آميز به من گفت که فرانسيس خواسته من رو ببينه!

     
    من زياد با فرانسيس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمي شدم که چرا او مي خواد من رو ببينه! اداورد با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقيقه ديگه من رو از اونجا مي برند!

    من: چي شده؟ فرانسيس: مي خوام يه چيزي بهت بگم! من: بگو.

    فرانسيس: تو بايد بعد از بيرون رفتن از اينجا يه کاري براي من بکني!

    من: چه کاري؟

    فرانسيس: من يه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خيابون هاستيگ پارک زندگي مي کنه. شماره ?? طبقه ??

    من: خوب!

    فرانسيس: اون اگه بفمه من اعدام شدم ميميره. تمام اين پانزده سال رو به اميد برگشتن من سر کرده بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با يه پرستار از آسايشگاه برادويد زندگي مي کنه.

    من: خوب من چيکار کنم؟

    فرانسيس: مي دونم شايد برات سخت باشه! اما ازت مي خوام که وقتي آزاد شدي، به اونجا بري و بهش بگي که من هستي! خودت هم مي توني همونجا زندگي کني. مي دونم هم که خونه اي در بيرون از زندان نداري که تو زندگي کني. همه اين ها رو تو يه يادداشت نوشته بودم و داده بود اسميت که وقتي خواستي بري بيرون بهت بده اما ترسيدم که به هر دليلي نوشته به دستت نرسه!

    من از شدت تعجبب نمي تونستم حرف بزنم. از طرفي در برابر عشق اين پسر به مادرش تسليم بودم و از طرفي هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!

    من: تو چرا امشب مي خواستي خودت رو دار بزني؟

    فرانسيس: چون اگه تيربارانم کنند طبق قوانين مجرمين سياسي، پول گلوله هاي تيرباران رو از خانواده ام طلب مي کنند و اونوقت مادرم مي فهمه که من مردم!

    من: نگران نباش!

    صداي ناهنجار ادوارد رشته افکارم رو پاره کرد که فرياد مي زد و من رو صدا مي کرد. چشم در چشم فرانسيس دوخته بودم و سعي مي کردم که با آخرين نگاهم آرومش کنم!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


ارسال شده در تاریخ : شنبه 26 دی 1394برچسب:داستان,اعدام,روز,زیبا,مادر, :: 10:44 :: توسط : ........

درباره وبلاگ
این سایت هیچ مسئولیتی در خصوص صحت و درستی اخبار و یا ذکر و عدم ذکر منابع ارسال خبر را بر عهده نمی گیرد. موضوعات مطروحه در این سایت فقط دیدگاه نویسندگان و بازدید کنندگان آن است و به هیچ وجه به منزله ارائه مشاوره جهت سرمایه گذاری تلقی نخواهد شد و بازدید کنندگان مسئولیت خرید و فروش های خود را به عهده خواهند گرفت. بدیهی است این سایت هیچ مسئولیتی در قبال سود و یا زیان بازدید کنندگان را نیز بر عهده نخواهد گرفت. این سایت با هدف آشنایی عموم مردم با بازار سرمایه راه اندازی شده است
نويسندگان
پيوندها
ساعت دیواری با گارانتی" class=text5> ساعت دیواری با گارانتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کسب درامد مطمئن از اینترنت و آدرس behtarinhay.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.